روزهایی که گذشت

ساخت وبلاگ
خدا را شکر که از هیچ کس خدایی به ارث نبرده ام.و آزادم..و خدایم را دلسوز و مهربان و اندیشمند و شوخ طبع یافته ام..البته که او نیز گاهی می رنجد و می رود و دوباره باز می گردد.مدتی ست از حال هم بی خبریم.گفت به سفری می رود جهت تجدید قوا..خودش رحم کند به ما..این پیر پر تفاهم، گاهی عجیب گونه رفتار می کند.خوشحالم که در نبودش، جهان هنوز پابرجاست...او هرگز خود را به مخاطره نمی اندازد به خاطر انسانها، و هرگز دست در چاه تاریک نمی کند..معمولا در شرایطی این گونه، مدتی ناپدید میشود.خواستم بگویم ما که حالمان خوش است..راستی،گفته بودن هنر اصلی، هنر فاصله هاست.امروز، به هر جا که نگاه می کنی، یاد آور ،آن جمله معروف است..تاکید می کنند برای حفظ فاصله ها..به گمانم  ما افسرده ترین هنرمند های  قرن خواهیم شد.. هنر فاصله ها را رعایت کنید...هنر فاصله ها اجباری ست...یکی در گوش آن پیر پر تفاهم بگوید که دل تنگش هستیم..... روزهایی که گذشت...ادامه مطلب
ما را در سایت روزهایی که گذشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azemestonesabz7 بازدید : 52 تاريخ : يکشنبه 7 اسفند 1401 ساعت: 13:35

دلش میخواست همیشه مهربان باشد.نه برای اینکه بگویند فلانی چه قدر خوب است، بیشتر برای این بود که «مهربان بودن» حس خوبی به او می داد.گاهی ، مهربانی ش را وظیفه حساب می کردن، اما باز مهربان بود...برای همه...حتی آدمهای نا سپاس...مدتی به این منوال گذشت..دچار افسردگی شد، به قرص و دارو پناه آورد..و عوارض بعد از آن، به سراغش آمدن...متوجه شد، همان آدم هایی که این قدر هوایشان را داشت، حاضر نشدن، در زمانی که نیاز به کمک داشت، همراهی اش کنند یا لااقل به او ، احترام بگذارند...از خودگذشتگی و فداکاری که تبدیل به وظیفه شده بود، چنان اندوهی بر دلش گذاشته بود که هیچ چیز خوشحالش نمی کرد.تصمیم گرفت..اول از همه با خودش جنگید برای اینکه به خود بفهماند که همیشه مهربان بودن، در دسترس بودن، فداکاری و از خودگذشتگی، خوب نیست...دختر جان، اول به فکر خودت باش.دختر جان، با آدم های که به احساس تو ضربه زدن، خداحافظی کن.یک خداحافظی ابدی..دختر جان، از این به بعد آن طوری که دلت میخواهد زندگی کن.و حالا ..او خوشحال است..خود را حتی از اسارت دوستی های به ظاهر قدیمی و چندین ساله ،ولی پوچ، رها کرده...او خودشحال است... روزهایی که گذشت...ادامه مطلب
ما را در سایت روزهایی که گذشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azemestonesabz7 بازدید : 67 تاريخ : چهارشنبه 1 تير 1401 ساعت: 9:26

بنظرم آدم، بی‌دلیل به کسی فکر نمی‌کنه، بی‌دلیل کسی رو دوست نداره، بی‌دلیل کسی رو فراموش نمی‌کنه. بعضی از آدما، بدون اینکه خودشون بدونن خوبن، بدون اینکه حرف بزنی، حالت رو می‌فهمن، بدون اینکه لمسشون کنی، حست می‌کنن. بعضیا مرز آدم بودن رو رد می‌کنن، واسه همینه که ابدی می‌شن.گاهی وقتا که دلم می‌گیره، به تو فکر می‌کنم، به خودم. به اينكه چرا دلتنگی هیچ راه درمانی نداره.بعضی وقتا که دلم می‌گیره، پشت پنجره می‌شینم، بغض می‌کنم، به آسمون خیره می‌شم، شاید اونجا دوباره پیدات کنم. می‌گن خدا بزرگه؟ نه!؟هروقت بی‌هوا یه یادت می‌افتم، به این فکر می کنم که شاید...شايد دلت برام تنگ شده باشه.بعضی از آدما همیشه هستن، حتی اگه رفته باشن. روزهایی که گذشت...ادامه مطلب
ما را در سایت روزهایی که گذشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azemestonesabz7 بازدید : 39 تاريخ : چهارشنبه 1 تير 1401 ساعت: 9:26

دهه شصتی های عزیز و دهه های مثل ما...البته که نمی خواهم جمع بندی کنم، چون همیشه ، انسان هایی قوی و خارق العاده ای هم وجود دارند، که از پس بدترین شرایط برآمده اند..اما در شرایط مشابه آزمایشگاهی ( ببخشید زندگی و دوران سیاه مدرسه) معمولا با خروجیآدمهایی ترسو و پر از استرس ، گاها با تپش قلب ، ( قبل از وقوع اتفاق) روبرو هستیم...دختر بچه ی هشت ساله ای را تصور کنید. که در کلاس دوم دبستان مشغول تحصیل است.از آن اخم های معلم و صدای تحکم آمیز و بدون احساس ناظم و آن خط کش بلند سر کلاسکه بگذریم،آن گوشه حیاط ، یک در آهنگی زنگ زده هستکه پله های دارد به طرف زیر زمین که انتهای آن بخاطر تاریکی معلوم نیست..اولین بار قصه ی آدم و حوا را در صف کلاس دوم ، شنیدم.البته که آن قدر موضوع مهمی بود که ما را مجبور کردن ، روی زمین بنشینیم...بگذریم...از آن زیر زمین مخوف بگویم که به «سیاه چال» معروف بود..تمام آن سالهایی که در آن شکنجه گاه( ببخشید مدرسه) گذشت، کابوس تبعید شدن به آن سیاه چال را داشتیم...بعدها که بزرگتر شدیم، و جشن نه سالگی را درمرقد مطهر امام گرفتیم و چشممان به معلم های دینی وگوشمان با انتقام های الهی آشنا شد، آن سیاه چاله را فراموش کردیم و در پله های وحشت بالاتری ، طی مسیر می کردیم... کاش در جایی زندگی می کردیم، که حداقل به کودکانمان از صلح و دوستی و زیبایی می گفتیم.. کاش به جای زنگ دعای زیارت فلان و بسان واردوی فلان شهر زیارتی و... به مزرعه حیوانات می رفتیمو به جای آتش زدن پرچم فلان کشور ، در بیست و دوم بهمن ماه، روزنامه دیواری بزرگی از تمام پرچم ها و کشور ها به رسم صلح و دوستیمی کشیدیم...و بجای تکرار طوطی وار مزخرف ترین آهنگ ها که می گفت: خون جوانان ما، می چکد از چنگ روزهایی که گذشت...ادامه مطلب
ما را در سایت روزهایی که گذشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azemestonesabz7 بازدید : 53 تاريخ : چهارشنبه 1 تير 1401 ساعت: 9:26

نشسته ام پشت پنجره مه گرفته ی خانه ی ویلایی.گاهی به تو فکر می کنم ، عشق جانم و گاهی به سالی که روبه اتمام است.می دانی چیست؟این روزها که رمق هیچ نیست، دنبال ردپایی از یک رویای شیرین م...فصل ها را به خا روزهایی که گذشت...ادامه مطلب
ما را در سایت روزهایی که گذشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azemestonesabz7 بازدید : 76 تاريخ : چهارشنبه 6 فروردين 1399 ساعت: 5:10

با مهر آمیز ترین و دوستانه ترین احساسم به تو، برایت می نویسم.می گویند هراز گاهی برای کسانی که دوستشان دارید، نشانه ای بفرستید.مجالی بده...بگذار برایت از عشق بگویم.عشق خیال انگیز ترین و دل نشین ترین رو روزهایی که گذشت...ادامه مطلب
ما را در سایت روزهایی که گذشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azemestonesabz7 بازدید : 69 تاريخ : چهارشنبه 6 فروردين 1399 ساعت: 5:10

امشب در پناه شب ، با گیسوانی سنگین، دیوانه وار، با پای برهنه و دست و پای لرزان ، از بین شکوفه های شب بو، ترا می‌خوانم...
چهره ات پیدا نیست...
بگذار از تو عبور کنم و در دور بمانم...
بارها گفته ام، از من فاصله بگیر...
بگذار در امن ترین نقطه از تو، بمانم و برهم...

روزهایی که گذشت...
ما را در سایت روزهایی که گذشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azemestonesabz7 بازدید : 70 تاريخ : چهارشنبه 6 فروردين 1399 ساعت: 5:10

تا ته عاشق شدن، با تو خواهم دوید...
خوشا دل های خوش..
خوشا جان های شیرین..
خوشا عشق و خوشا تو...

روزهایی که گذشت...
ما را در سایت روزهایی که گذشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azemestonesabz7 بازدید : 85 تاريخ : چهارشنبه 6 فروردين 1399 ساعت: 5:10


دقیقا همون لحظه‌ای که فکر کردی فراموشت کردم و بیخیالتم ،

بدون بیشتر از همیشه دوسِت دارم و د‌لتنگتم....

 

روزهایی که گذشت...
ما را در سایت روزهایی که گذشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azemestonesabz7 بازدید : 73 تاريخ : سه شنبه 22 بهمن 1398 ساعت: 1:11

حذر از عشق؟                           ندانم!سفر از پیش تو؟                           هرگز نتوانم                                    نتوانم                                    نتوانم...یک نفر آمد و سهم روزهایی که گذشت...ادامه مطلب
ما را در سایت روزهایی که گذشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azemestonesabz7 بازدید : 85 تاريخ : سه شنبه 22 بهمن 1398 ساعت: 1:11